مرگِ "نازلي"
"- نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زيرِ پنجره گُل داد ياسِ پير.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه ميفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار ..."
نازلي سخن نگفت؛
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت ...
#
"- نازلي! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهي مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته است!"
نازلي سخن نگفت؛
چو خورشيد
از تيرهگي برآمد و در خون نشست و رفت ...
#
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يک دَم درين ظلام درخشيد و جَست و رفت ...
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: "زمستان شکست!"
و
رفت ...
شعر زمان ما(1)؛ احمد شاملو از محمد حقوقي: ص 57 چاپ نهم انتشارات نگاه ـ ۱۳85
ياد ياران هميشه زنده و گرامي است.
نظرات شما عزیزان: