چوبان دروغگو
روشنگری
يادبگير، ساده‌ترين چيزها را براي آنان كه بخواهند يادبگيرند هرگز دير نيست

چوپان دروغگو  

احمد شاملو

تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اين که شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:

گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آواره‌ی کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشه‌ی دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هايي بود که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند. گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان و زنان را که آن سوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آن‌چه را که مي‌گويم عمل کنيد، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آن‌چه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بَريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد. گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند. گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنباله‌ی کار خويش گرفتند. ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حمله‌ی بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوباره‌ی مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيدند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند. ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همه‌ی رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود. گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه بره‌ی دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست. از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتاب‌ها بي‌آنکه به اين "تاکتيک جنگي" گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چاره‌ی بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند. خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟ اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌اي نداريد.

مصاحبه با چوپان دروغگو!

آنچه می خوانید یادداشتی طنز از زنده‌یاد عمران صلاحی با عناوین «گفتگو با چوپان دروغگو» است که برای نخستین بار مهدی فیروزان در سایت شهر کتاب منتشر کرده است.

* لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

نیازی به معرفی نیست. کتاب‌های درسی خودشان حسابی این جانب را معرفی کرده‌اند. همه فکر می‌کنند نامم چوپان است و فامیلم دروغگو.

* این دستگاه چیست که توی بقچه پیچیده‌اید؟

دستگاه پخش صوت. در دوران پست‌مدرن، ما دیگر از نی‌لبک استفاده نمی‌کنیم. گوسفندها هم به سرودهای تند غربی عادت کرده‌اند و سر حال که باشند، حرکات موزون هم می‌کنند. مثل حالا. ببینید چه دنبه‌ای تکان می‌دهند. سگ‌مان هم گاهی اوقات می‌زند زیر ‌آواز و ما را از خماری درمی‌آورد. تصمیم داریم در صورت امکان، دستگاه «اکو» هم بیاوریم تا گوسفندانی که در دور دست مشغول چرا هستند، از موسیقی بی‌نصیب نمانند.

* می‌بینم موبایل هم دارید. لابد کسانی که گوسفند زنده می‌خواهند، با این تلفن همراه تماس می‌گیرند.

خیر در دوران پیشامدرن ما ناچار بودیم برویم سر کوه، دست‌مان را دور دهان‌مان لوله کنیم و فریاد بزنیم آی گرگ... آی گرگ... این کار، هم وقت‌مان را می‌گرفت و هم نیرومان را. حالا با این تلفن همراه شماره‌های مختلفی را می‌گیریم و داد می‌زنیم آی گرگ... دیگر لزومی ندارد بالای کوه برویم.

* حالا واقعا گرگی هم وجود دارد یا مردم را سر کار گذاشته‌اید؟

از این کار لذت می‌بریم و خوش‌خوشان‌مان می‌شود. نمی‌دانید چه کیفی دارد وقتی مردم به کمک می‌آیند و می‌بینند از گرگ خبری نیست.

* پس بی‌خود نیست که به شما می‌گویند چوپان دروغگو. لابد آب هم قاطی شیرتان می‌کنید؟

اشتباه به عرض‌تان رسانده‌اند، ما شیر قاطی آب‌مان می‌کنیم.

* وقتی الکی داد می‌زنید «آی گرگ»، سگ‌تان چه عکس‌العملی نشان می‌دهد؟

اوایل مثل قرقی از جا می‌پرید و می‌دوید که پاچه‌ی گرگ را بگیرد، اما دندان‌اش به هوا اصابت می‌کرد.

* حالا چه کار می‌کنید؟

حالا وقتی داد می‌زنیم «آی گرگ»، سگ‌مان چانه‌اش را روی دست‌های‌اش می‌گذارد و می‌گوید: «بخواب، حال نداری.»

* حالا اگر واقعا گرگ به گله بزند چه کار می‌کنید؟ مردم که دیگر حرف شما را باور ندارند.

یک کاریش می‌کنیم. شاید با آقا گرگه کنار آمدیم. کافی‌ست یک خرده سبیلش را چرب کنیم.

* چه جوری؟

اینش دیگر به خودمان مربوط است.

منبع:http://www.tabnak.ir/fa/news/297794



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 11 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط امید
آخرین مطالب