حريق
شب سياه، راه سياه،
خانه سفيد، سفيدِ سفيد،
فانوس زرد!
سياه، سفيد، زرد!
شبي که از راه ميگذرد
بر چشمهاي کورَش
عينکي سياه دارد ...
مرغان دريايي
بر بامِ خانه نشستند
بالهاي فراخِشان، برف دارد.
خانهي سفيد به شامگاهِ قطب شباهت دارد! ..
بر چهار سوي فانوس
چهار مردِ بيمار
پيشاني را با فانوس
تکيه داده، نشستند!...
فانوس زرد.
خانه سفيد.
شب سياه.
آ......ه!
"شبِ سياه،
برف سفيد...
باد وزيد...
باد وزيد!"
شيشه
شکست!
پيشاني زردِ بيماران
در خون نشست!...
خونآلود، خونِفشان!
در يک لحظه، ناگهان:
شب سرخ، زمين سرخ
فانوس سرخ، خانه سرخ
سرخِ سرخ، سرخِ سرخ، سرخِ سرخ!...
تاريکي صبح، ناظم حکمت، ترجمه پروين همتي ص74 نشر دنياي نو، 1383//
***
چه سعادتمندم من، چه سعادتمند،
همچون خوابِ بهاري، سرشارم از روياهاي تابناک
اميدوار
همچون جريانِ آب
و جسور
همچون دانهي گندم.//
انسانيّت بزرگ
انسانيّتِ بزرگ، در کشتي، مسافرِ عرشه
در ترن، واگنِ درجه سه
در جاده، پاي پياده
انسانيّت بزرگ.
انسانيّتِ بزرگ، سرِ کار ميرود در هشت سالگي
زن ميگيرد در بيست سالگي
ميميرد در چهل سالگي
انسانيّت بزرگ.
نان جز انسانيّتِ بزرگ براي ديگران کافيست
برنج هم به همان گونه
شکر هم به همان گونه
لباس هم به همان گونه
کتاب هم به همان گونه
جز انسانيّتِ بزرگ براي ديگران کافيست
انسانيّتِ بزرگ نه بر خاکاش سايهاي
نه در کوچهاش چراغي
نه در پنجرهاش شيشهاي
تنها اميّد دارد انسانيّتِ بزرگ
و بي اميد زندگي نميکند انسانيّتِ بزرگ.
7 اکتبر 1958 تاشکند
تاريکي صبح، ناظم حکمت، ترجمه پروين همتي ص56 نشر دنياي نو، 1383
نظرات شما عزیزان: