کار بیگانه شده
روشنگری
يادبگير، ساده‌ترين چيزها را براي آنان كه بخواهند يادبگيرند هرگز دير نيست

كار بيگانه شده

      "ما از پيش‌فرض‌هاي اقتصاد سياسي آغاز كرديم و زبان و قوانين آن را پذيرفتيم. مالكيت خصوصي، تفكيك كار، سرمايه و زمين، تفكيك دستمزد، سود سرمايه و اجاره بهاي زمين و نيز تقسيم كار، رقابت و مفهوم ارزش مبادله و غيره را پيش فرض و پايه‌ي استدلال خود قرار داديم. براساس اصول اقتصاد سياسي و با واژگان آن نشان داديم كه كارگر تا حد يك كالا و در حقيقت پست‌ترين نوع كالا، تنزل مي‌يابد؛ نشان داديم كه فلاكت و سيه‌روزي كارگر با قدرت و عظمت كالاهايي كه توليد مي‌كند نسبت معكوسي دارد؛ نشان داديم كه نتيجه‌ي ضروري و ناگزير رقابت، انباشته شدن سرمايه در دست عده‌اي معدود و از اين‌رو پيدايش انحصار به وحشتناك‌ترين شكل ممكن است؛ و دست آخر نشان داديم كه تمايز سرمايه‌داران و موجران زمين مانند تمايز كارگران كشاورزي و كارگران صنعتي ناپديد مي‌شود و كل جامعه به دو طبقه‌ي صاحبان مالكيت و كارگران غيرمالك تقسيم مي‌گردد."

      "اقتصاد سياسي كار خود را از واقعيت مسلم مالكيت خصوصي آغاز مي‌كند، اما آن را توضيح نمي‌دهد. اقتصاد سياسي روند ماديي را كه مالكيت خصوصي در عمل طي مي‌كند، با فرمول‌هايي كلي و انتزاعي كه بعدا" به شكل قانون ارائه مي‌شوند، بيان مي‌كند. اقتصاد سياسي اين قوانين را به ما نمي‌فهماند يعني نشان نمي‌دهد كه چگونه اين قوانين از ذات مالكيت خصوصي پديد آمده‌اند. اقتصاد سياسي هيچ توضيحي درباره‌ي منشاء تقسيم‌بندي كار و سرمايه و سرمايه و زمين نمي‌دهد. مثلا" هنگامي كه رابطه‌ي دستمزد را با سود تعريف مي‌كند، نفع سرمايه‌دار را علت غايي مي‌داند يعني آن‌چه را كه قرار است توضيح دهد، مسلم فرض مي‌كند. به همين شيوه رقابت در استدلال‌هاي آن به فراواني به كار مي‌رود و براساس شرايط خارجي توضيح داده مي‌شود. اقتصاد سياسي در اين مورد كه اين شرايط خارجي و ظاهرا" عارضي تا چه حد نمودار مسير ضروري تكامل مي‌باشند، چيزي به ما نمي‌گويد. ديديم كه چگونه مبادله از نظر اقتصاد سياسي به عنوان يك واقعيت عارضي پديدار مي‌گردد. تنها نيروي محركه‌اي كه اقتصاد سياسي بر آن استوار است، حرص و طمع و جنگ ميان طماعان يعني رقابت است."

      "دقيقا" به اين دليل كه اقتصاد سياسي نحوه‌ي پيوند اين حركت را درك نمي‌كند مي‌تواند مثلا" آيين رقابت را با آيين انحصار، آزادي پيشه‌وران را با آيين اصناف، آيين تقسيم مالكيت ارضي را با آيين املاك بزرگ در تقابل قرار دهد زيرا رقابت، آزادي پيشه‌وران و تقسيم مالكيت ارضي را پيامدهاي ضروري، اجتناب‌ناپذير و طبيعي انحصار، نظام صنفي و مالكيت فئودالي نمي‌داند بلكه آن‌ها را به مثابه پيامدهاي عرضي، از پيش انديشيده و حاد توضيح مي‌دهد."

"بنابراين اينك بايد پيوند ضروري ميان مالكيت خصوصي، حرص و طمع و تفكيك كار، سرمايه و مالكيت ارضي، مبادله و رقابت، ارزش قائل شدن و خوار كردن آدمي، انحصار و رقابت و غيره و به عبارتي پيوند ميان كل اين نظام از خود بيگانه‌سازي و نظام پولي را بررسي نماييم."

      "قصد نداريم بحث را مانند سبك متداول اقتصاددان سياسي، با بررسي وضعيت بدوي خيالي شروع كنيم. چنين وضعيت بدوي چيزي را توضيح نمي‌دهد و تنها مسئله را به نقطه‌اي دور دست و نامعلوم منتقل مي‌كند. اين وضعيت، آن‌چه را كه قرار است اقتصاددان استنتاج كند يعني رابطه‌ي ضروري ميان دو چيز، مثلا" ميان تقسيم كار و مبادله را واقعيتي مسلم و رخداد به حساب مي‌آورد. يزدان‌شناسي هم به همين شيوه ريشه‌ي شر را در هبوط آدمي توضيح مي‌دهد يعني آن‌چه بايد توضيح داده شود، در شكلي تاريخي به عنوان يك واقعيت مسلم نمودار مي‌گردد."

"ما از واقعيت اقتصادي معاصر آغاز مي‌كنيم."

"هرچه كارگر ثروت بيشتري توليد مي‌كند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بيشتر مي‌شود، فقيرتر مي‌گردد. هرچه كارگر كالاي بيشتري مي‌آفريند، خود به كالاي ارزان‌تري تبديل مي‌شود. افزايش ارزش جهان اشياء نسبتي مستقيم با كاستن از ارزش جهان انسان‌ها دارد. كارگر فقط كالا توليد نمي‌كند بلكه خود و كارگر را نيز به عنوان كالا توليد مي‌كند و اين با همان نسبتي است كه به طور كلي كالا توليد مي‌كند."

      "واقعيت فوق صرفا" به اين معناست كه شيئي ابژه كه كار توليد مي‌كند يعني محصول كار، در مقابل كار به عنوان چيزي بيگانه و قدرتي مستقل از توليد كننده قد علم مي‌كند. محصول كار، كاري است كه در شيئي تجسم يافته، يعني به ماده‌ايي تبديل شده است. اين محصول عينيت يافتن كار است. واقعيت يافتگي كار، عينيت يافتن آن است. واقعيت يافتگي كار در قلمرو اقتصاد سياسي براي كارگران به صورت از دست دادن واقعيت، عينيت يافتن به شكل از دست دادن شيء و بندگي در برابر آن، تصاحب محصول به شكل جدايي يا بيگانگي با محصول پيدار مي‌گردد."

      "واقعيت يافتگي كار به عنوان از دست دادن واقعيت تا آن حد است كه كارگر واقعيت خويش را تا مرز هلاك شدن از فرط گرسنگي از دست مي‌دهد. عينيت يافتن به عنوان از دست دادن شيء تا آن حد است كه از كارگر اشيايي ربوده مي‌شود كه نه تنها براي زندگيش بلكه براي كارش ضروري است. در حقيقت خودِ كار به شيء تبديل مي‌شود كه كارگر تنها با تلاشي خارق‌العاده و با وقفه‌هاي بسيار نامنظم مي‌تواند آن را به دست آورد. تصاحب شيء به شكل بيگانگي با آن تا آن حد است كه كارگر هرچه بيشتر اشيا توليد مي‌كند، كم‌تر صاحب آن مي‌شود و بيشتر نفوذ محصول خود يعني سرمايه قرار مي‌گيرد.

      تمام اين پيامدها از اين واقعيت ريشه مي‌گيرد كه رابطه‌ي كارگر با محصول كار خويش، رابطه با شيء بيگانه است. براساس اين پيش فرض، بديهي است كه هرچه كارگر از خود بيشتر در كار مايه گذارد، جهان بيگانه‌ي اشيايي كه مي‌آفريند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر مي‌گردد، و زندگي درونيش تهي‌تر مي‌گردد و اشياي كم‌تري از آنِ او مي‌شوند. همين جريان نيز در مذهب اتفاق مي‌افتد. هرچه آدمي خود را بيشتر وقف خدا مي‌كند، كم‌تر به خود مي‌پردازد. كارگر زندگي خود را وقف توليد شيء مي‌كند اما زندگيش ديگر نه به او كه به آن شيء تعلق دارد. از اين‌رو هرچه اين فعاليت گسترده‌تر شود، كارگران اشياي كم‌تري را تصاحب مي‌كنند. محصول كار او هرچه باشد، او ديگر خود نيست و در نتيجه هرچه اين محصول بيشتر باشد، او كم‌تر خود خواهد بود. بيگانگي كارگر از محصولاتي كه مي‌آفريند، نه تنها به معناي آن است كه كارش تبديل به يك شيء و يك هستي خارجي شده است بلكه به اين مفهوم نيز هست كه كارش خارج از او، مستقل از او و به عنوان چيزي بيگانه با او موجوديت دارد و قدرتي است كه در برابر او قرار مي‌گيرد. اشيا با حياتي كه كارگر به آن‌ها مي‌دهد، چون چيزي بيگانه در برابر او قرار مي‌گيرند.

      اكنون به مفهوم عينيت‌يافتگي، به محصولي كه كارگر توليد مي‌كند و در آن به بيگانگي و از دست دادن شيء يعني محصولش، دقيق‌تر مي‌نگريم.

      كارگر نمي‌تواند چيزي را بدون طبيعت، بدون جهان محسوس خارجي بيافريند. اين ماده است كه كار بر آن واقعيت و فعليت مي‌يابد و از آن و به وسيله‌ي آن اشيا را توليد مي‌كند.

      طبيعت همان‌طور كه ابزار حيات را براي كار فراهم مي‌آورد به اين معنا كه كار بدون اشيايي كه روي آن عمل مي‌كند، نمي‌تواند حيات داشته باشد، به مفهومي محدودتر ابزار حيات را نيز فراهم مي‌آورد يعني ابزاري كه براي تأمين معاش مادي خود كارگر لازم است.

      بنابراين هرچه كارگر جهان خارجي و در نتيجه طبيعت محسوس را با كار خويش به تملك خود در مي‌آورد، خود را به گونه‌اي مضاعف از ابزار حيات محروم مي‌سازد: اولا" به اين دليل كه جهان محسوس خارجي ديگر شيء متعلق به كار او يا به عبارتي ابزار حيات كارش نخواهد بود. ثانيا" اين جهان محسوس خارجي ديگر ابزار حيات به مفهوم بلاواسطه‌اش يعني ابزاري براي تأمين معاش كارگر نيز نخواهد بود.

      بنابراين در هر دو جنبه، كارگر برده‌ي شيء مي‌گردد؛ نخست از آن جهت كه عين ابژه كار را دريافت مي‌كند يعني از اين جهت كه كار او شغلي پيدا مي‌كند و دوم از آن جهت كه وسيله‌ي امرار معاش خود را دريافت مي‌كند. بنابراين قادر مي‌شود كه اولا" به عنوان كارگر و ثانيا" به عنوان وجودي جسماني وجود داشته باشد. اوج اين بردگي هنگامي است كه تنها در مقام كارگر مي‌تواند وجود جسماني‌اش را حفظ نمايد و تنها به عنوان وجودي جسماني، كارگر محسوب مي‌شود.

      (بيگانگي كارگر از محصول خود در قوانين اقتصاد سياسي به اين شكل بيان مي‌گردد: هرچه كارگر بيشتر توليد مي‌كند، بايد كمتر مصرف كند؛ هرقدر ارزش بيشتري توليد مي‌كند، خود بي‌بهاتر و بي‌ارزش‌تر مي‌گردد؛ هرچه محصولاتش بهتر پرورانده شده باشد، خود كژديسه‌تر مي‌گردد؛ هرچه محصولش متمدن‌تر، خود وحشي‌تر؛ هرچه كار قدرتمندتر، خود ناتوان‌تر؛ هرچه كار هوشمندانه‌تر، خود كودن‌تر و بيشتر برده‌ي طبيعت.)

      اقتصاد سياسي با ناديده گرفتن رابطه‌ي مستقيم ميان كارگر (كار) و محصولاتش، بيگانگي ذاتي در سرشت كار را پنهان مي‌كند. درست است كه كار براي ثروتمندان اشيايي شگفت‌انگيز توليد مي‌كند اما براي كارگر فقر و تنگدستي مي‌آفريند. كار به وجود آورنده‌ي قصرهاست اما براي كارگر آلونكي مي‌سازد. كار زيبايي مي‌آفريند اما براي كارگر زشتي‌آفرين است. ماشين را جايگزين كار دستي مي‌كند اما بخشي از كارگران را به كار وحشيانه‌اي سوق مي‌دهد و بقيه‌ي كارگران را به ماشين تبديل مي‌كند. كار توليد كننده‌ي شعور است اما براي كارگران خرفتي و بي‌شعوري به بار مي‌آورد.

      رابطه‌ي مستقيم كار با محصولاتش، رابطه‌ي كارگر با مصنوعات حاصل از توليد خود مي‌باشد. رابطه‌ايي كه مالك با مصنوعات توليد و خود توليد برقرار مي‌كند فقط پيامد اين رابطه‌ي نخست است و آن را تأييد مي‌كند. ما بعدا" اين جنبه‌ي دوم را بررسي خواهيم كرد.

      هنگامي كه مي‌پرسيم رابطه‌ي اساسي كار چيست، در واقع رابطه‌ي كارگر را با توليد مد نظر داريم.

      تاكنون جدا افتادگي و بيگانگي كارگر را از يك جنبه يعني از لحاظ رابطه‌ي كارگر با محصولات كارش بررسي كرده‌ايم اما بيگانگي نه تنها در نتيجه‌ي توليد كه در خود عمل توليد و در چارچوب فعاليت توليدي نيز اتفاق مي‌افتد. اگر كارگر در خود عمل توليد خويشتن را از خود بيگانه نكرده باشد، چه‌طور مي‌تواند نسبت به محصول فعاليتش بيگانه باشد؟ محصول توليد، برآيند و عصاره‌ي فعاليت و توليد است پس اگر كارگر با محصول كار بيگانه باشد، خود توليد قاعدتا" مي‌بايد بيگانگي فعال، بيگانگي فعاليت و يا به عبارتي فعاليت بيگانه‌سازي باشد. بيگانگي محصول كار از كار، صرفا" در جدا افتادگي و بيگانگي خودِ فعاليتِ كار خلاصه مي‌شود.

      بنابراين چه چيزي باعث بيگانگي كار مي‌شود؟

      اولا" به دليل اين واقعيت كه كار نسبت به كارگر، عنصري خارجي است يعني به وجود ذاتي كارگر تعلق ندارد؛ در نتيجه، در حين كاركردن، نه تنها خود را به اثبات نمي‌رساند بلكه خود را نفي مي‌كند، به جاي خرسندي، احساس رنج مي‌كند، نه تنها انرژي جسماني و ذهني خود را آزادانه رشد نمي‌دهد بلكه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل مي‌كند. بنابراين كارگر فقط زماني كه خارج از محيط كار است، خويشتن را در مي‌يابد و زماني كه در محيط كار است، خارج از خويش مي‌باشد. هنگامي آسايش دارد كه كار نمي‌كند و هنگامي كه كار مي‌كند احساس آسايش ندارد. در نتيجه كارش از سر اختيار نيست و به او تحميل شده است؛ اين كار، كاري اجباري است. بنابراين نيازي را برآورده نمي‌سازد بلكه ابزاري صرف براي برآورده ساختن نيازهايي است كه نسبت به آن خارجي هستند. خصلت بيگانه‌ي آن به وضوح در اين واقعيت ديده مي‌شود كه به محض آن‌كه الزامي فيزيكي يا الزام ديگري در كار نباشد، از كار كردن چون طاعون پرهيز مي‌شود. كار خارجي، كاري كه در آن آدمي خود را بيگانه مي‌سازد، كاري است كه با آن خود را قرباني مي‌كند و به تباهي مي‌كشاند. نهايتا" خصلت خارجي كار براي كارگر از اين واقعيت پيداست كه اين كار از آنِ او نيست و به كسي ديگر تعلق دارد و كارگر نه به خود كه به كار تعلق دارد. درست مانند مذهب كه فعاليت خودجوش تخيل آدمي يعني فعاليت مغز و قلب آدمي، مستقل از فرد عمل مي‌كند يعني چون فعاليت موجودي بيگانه، چه الهي چه شيطاني، بر او اثر مي‌گذارد، فعاليت كارگر نيز فعاليتي خود جوش نيست و به ديگري تعلق دارد. اين فعاليت بيانگر از دست دادن خويشتن خويش است.

      بنابراين آدمي (كارگر) تنها در كاركردهاي حيواني خود يعني خوردن، نوشيدن و توليد مثل و حداكثر در محل سكونت و طرز پوشاك خود و غيره، آزادانه عمل مي‌كند و در كاركردهاي انساني خود چيزي جز حيوان نيست. آن‌چه كه حيواني است، انساني مي‌شود و آن‌چه كه انساني است، حيواني مي‌شود.

      البته خوردن، نوشيدن، توليد مثل و غيره كاركردهاي حقيقتا" انساني هستند اما هنگامي كه از ساير فعاليت‌هاي انساني منتزع و به غايتي صرف بدل گردند، كاركردهايي حيواني مي‌باشند.

      ما تا كنون عمل بيگانه‌سازي فعاليت انساني يعني كار را در دو جنبه از آن مورد بررسي قرار داده‌ايم. 1) رابطه‌ي كارگر با محصول كار به عنوان شيئي بيگانه كه قدرتش را بر او اعمال مي‌كند. اين رابطه در عين حال رابطه با جهان محسوس خارجي يعني با اشياي طبيعت نيز هست كه به شكل جهاني بيگانه روياروي او قد علم مي‌كند. 2) رابطه‌ي كار با عمل توليد در چارچوب فرايند كار. اين رابطه، رابطه‌ي كارگر است با فعاليت خويش به صورت فعاليتي بيگانه كه به او تعلق ندارد. اين فعاليت، فعاليتي است مشقت‌بار، قدرتي تضعيف كننده، آفرينشي عقيم كننده كه انرژي جسماني و ذهني كارگر يا در حقيقت زندگي شخصي‌اش را مگر زندگي چيزي جز فعاليت است؟- به فعاليتي به ضد او، مستقل از او و بدون تعلق به او تبديل مي‌كند. ما در اين‌جا شاهد از خودبيگانگي هستيم كه قبلا" به شكل بيگانگي از اشيا مشاهده كرده بوديم.

      جنبه‌ي سومي از كار بيگانه شده وجود دارد كه از دو جنبه‌اي كه قبلا" بررسي گرديد، استنتاج مي‌شود.

      آدمي موجودي نوعي است نه تنها به اين خاطر كه در تئوري و عمل، انواع (نوع خود و ساير انواع) را به عنوان عين ابژه خويش اختيار مي‌كند بلكه – و اين بيان ديگري از همين موضوع است – با خود چون نوعي از موجودات كه واقعي و زنده است يعني در مقام موجودي جهان شمول و بنابراين آزاد، برخورد مي‌كند.

      زندگي نوعي، چه زندگي آدمي و چه زندگي حيوانات، از لحاظ مادي از اين واقعيت سرچشمه مي‌گيرد كه آدمي (مانند حيوانات) از قِبل طبيعتي غيرانداموار زندگي مي‌كند و چون آدمي در قياس با حيوانات جهان شمول‌تر است، قلمرو طبيعت غيراندامواري كه از قِبل آن زندگي مي‌كند، جهان‌شمول‌‌تر مي‌شود. همان‌طور كه گياهان، حيوانات، سنگ، هوا، و غيره از لحاظ نظري بعضا" به عنوان موضوعات علوم طبيعي و بعضا" به عنوان موضوعات هنري بخشي از آگاهي آدمي را مي‌سازند و طبيعت معنوي غيرانداموار و خوراك فكري او هستند كه ابتدا مي‌بايد براي خوشايند و هضم او آماده گردند، در حيطه‌ي عمل نيز بخشي از زندگي و فعاليت آدمي را مي‌سازند. آدمي از لحاظ فيزيكي از قِبل محصولات طبيعت زندگي مي‌كند گرچه به شكل غذا، گرما، پوشاك، مسكن و غيره درآمده باشند. جهان‌شمولي آدمي در عمل دقيقا" به صورت آن جهان‌شمولي نمايان مي‌گردد كه تمام طبيعت را كالبد غيرانداموار او مي‌كند زيرا طبيعت هم 1) وسيله‌ي مستقيم زندگي اوست و هم 2) ماده، شيء و ابزار فعاليت زندگي اوست. طبيعت كالبد غيرانداموار آدمي است و اين تا جايي است كه خود طبيعت كالبد آدمي نيست. اين كه مي‌گوييم آدمي از قِبل طبيعت زندگي مي‌كند، به اين مفهوم است كه طبيعت پيكر اوست و اگر مي‌خواهد نميرد بايد پيوسته با اين تبادل داشته باشد. گره خوردن زندگي مادي و معنوي آدمي با طبيعت صرفا" به اين مفهوم است كه طبيعت با خود پيوند دارد زيرا آدمي خود بخشي از طبيعت است.

      كار بيگانه شده، با بيگانه ساختن آدمي 1) از طبيعت و 2) از خود يعني از كاركردهاي عملي و فعاليت حياتي‌اش، نوع انسان را از آدمي بيگانه مي‌سازد. كار بيگانه شده زندگي نوعي را به وسيله‌اي جهت زندگي فردي تغيير مي‌دهد. در وهله‌ي نخست زندگي نوعي و زندگي فردي را بيگانه مي‌سازد و سپس زندگي فردي را در شكل انتزاعي خود به هدف زندگي نوعي، آن هم به همان شكل انتزاعي و بيگانه، تبديل مي‌سازد.

      در حقيقت كار، يعني فعاليت حياتي و زندگي توليدي، در وهله‌ي نخست در حكم وسيله‌اي براي ارضاي نيازي يعني نياز به بقاي وجود فيزيكي انسان پديدار مي‌شود. با اين حال زندگي توليدي، زندگي نوعي است. اين زندگي حيات‌آفرين است. خصلت كلي انواع، خصلت نوعي آن در سرشت فعاليت حياتي آن نمايان است و فعاليت آزاد و آگاهانه، خصلت نوع انسان است. زندگي تنها به عنوان وسيله‌اي براي زندگي كردن تجلي مي‌كند.

      حيوانات با فعاليت حياتي خود بلاواسطه درهم آميخته است و خود را از اين فعاليت جدا نمي‌سازد. اين فعاليت، فعاليت حياتي او محسوب مي‌شود. اما آدمي فعاليت حياتي خود را تابع اراده و آگاهي خويش مي‌كند و فعاليت حياتي آگاهانه‌اي دارد. اين فعاليت حياتي، قصد و هدفي نيست كه آدمي مستقيما" خود را با آن يكي كرده باشد. فعاليت حياتي آگاهانه، آدمي را بلاواسطه از فعاليت حياتي حيوان متمايز مي‌سازد. همين است كه آدمي موجودي نوعي است يا به سخن ديگر، به اين خاطر كه آدمي موجودي نوعي است، موجودي است آگاه يعني اين كه زندگي خود او برايش در حكم عين يا ابژه است. به همين دليل، فعاليت او فعاليتي آزاد است. كار بيگانه شده اين رابطه را معكوس مي‌كند يعني اين كه چون آدمي موجودي است آگاه، فعاليت حياتي خويش، وجود ذاتي‌اش را به ابزاري صرف در خدمت هستي‌اش تبديل مي‌كند.

      آدمي با خلق جهان اشيا از طريق فعاليت عملي خويش و در كاري كه بر طبيعت غيرانداموار مي‌كند، خود را به عنوان موجود نوعي آگاه به اثبات مي‌رساند يعني موجودي كه با نوع خويش به عنوان وجودي ذاتي و يا با خود به عنوان موجودي نوعي برخورد مي‌كند. مسلما" حيوانات نيز توليد مي‌كنند. مثلا" زنبور عسل، سگ آبي، مورچه‌ها و غيره براي خود لانه و آشيانه مي‌سازند اما حيوان چيزي را توليد مي‌كند كه نياز فوري خود يا بچه‌اش است. توليد آن‌ها يك‌سويه است در حالي كه آدمي همه‌جانبه و گسترده توليد مي‌كند. حيوانات تحت اجبار مستقيم نياز جسماني دست به توليد مي‌زنند در حالي كه آدمي حتي هنگامي كه فارغ از نياز جسماني است و فقط به هنگام رهايي از چنين نيازي است كه توليد مي‌كند. حيوان فقط خود را توليد مي‌كند در حالي كه آدم تمام طبيعت را بازتوليد مي‌كند. محصول حيوان مستقيما" به وجود فيزيكي‌اش تعلق دارد در حالي كه آدمي آزادانه با محصولش روبه‌رو مي‌شود. حيوان محصول خود را در انطباق با معيارها و نيازهاي نوعي كه به آن تعلق دارد، شكل مي‌دهد در حالي كه آدمي قادر است مطابق با معيارهاي انواع ديگر توليد كند و مي‌داند كه هرجا چه‌گونه معيارهاي مناسب با اشيا را به كار برد. از اين‌رو آدمي اشيا را برحسب قوانين زيبايي نيز مي‌سازد.

      بنابراين آدمي فقط با كار خويش برجهان عيني است كه در وهله‌ي نخست  خود را به عنوان موجود نوعي به اثبات مي‌رساند. اين توليد، زندگي فعال نوعي اوست. از طريق و به علت اين توليد است كه طبيعت به عنوان كار و واقعيت او جلوه‌گر مي‌شود. از اين‌رو ابژه‌ي كار، عينيت يافتن زندگي نوعي آدمي است زيرا به اين طريق نه تنها از لحاظ ذهني يعني در آگاهي خويش بلكه در واقعيت نيز فعالانه خود را بازتوليد مي‌كند و در جهاني كه توليد كرده، خود را مورد انديشه قرار مي‌دهد. بنابراين كار بيگانه شده با جدا كردن محصول توليد آدمي از او، در واقع زندگي نوعي و عينيت واقعي‌اش را به عنوان عضوي از نوع انسان جدا مي‌كند و برتري او را بر حيوان به چنان ضعفي مبدل مي‌سازد كه حتي كالبد غيرانداموار او يعني طبيعت نيز از او گرفته مي‌شود.

      به همين سان، كار بيگانه شده با تنزل فعاليت خودجوش و آزاد آدمي به يك وسيله، زندگي نوعي آدمي را ابزاري براي حيات جسماني‌اش مي‌كند. آگاهي‌اي كه آدمي از نوع خويش دارد، در اين بيگانگي به گونه‌اي تغيير شكل مي‌يابد كه زندگي نوعي براي او تنها به وسيله‌اي تبديل مي‌گردد.

      بنابراين كار بيگانه شده:

      3. وجود نوع آدمي، چه سرشت و چه ويژگي نوعي معنوي او را، به وجودي بيگانه و به ابزاري در خدمت حيات فردي‌اش تبديل مي‌سازد و بدين‌سان آدمي را از كالبد خود و نيز از طبيعت خارجي و ذات معنوي او يعني وجود انساني‌اش بيگانه مي‌سازد.

      4. پيامد مستقيم اين واقعيت كه آدمي از محصول كار خويش، از فعاليت حياتي خويش و از وجود نوعي خودبيگانه مي‌شود، بيگانگي آدمي از آدمي است. هنگامي كه انسان با خود روبه‌رو مي‌شود گويي با ساير انسان‌ها روبه‌رو شده است. آن‌چه در ارتباط با رابطه‌ي انسان با كار و محصول كارش و نيز با خود مصداق دارد، در مورد رابطه‌ي آدمي با ساير آدم‌ها، كار و محصول كار ساير آدم‌ها نيز صادق است.

      در حقيقت اين قضيه كه سرشت نوعي آدمي آدمي از او بيگانه شده است، به اين مفهوم است كه آدم‌ها از هم و هر كدام از آن‌ها از سرشت ذاتي آدمي بيگانه شده‌اند.

      بيگانگي انسان و در حقيقت هر رابطه‌اي كه انسان با خود برقرار مي‌كند، در وهله‌ي نخست در رابطه‌اي كه با ساير انسان‌ها برقرار مي‌سازد، تحقق مي‌يابد و نمودار مي‌شود.

      از اين‌رو هر شخص در چارچوب رابطه‌ي كار بيگانه شده، ديگري را براساس معيارها و روابطي كه در آن خويشتن را به عنوان كارگر در مي‌يابد، مد نظر قرار مي‌دهد.

      ما بررسي خود را از يك واقعيت اقتصاد سياسي يعني بيگانگي كارگر و توليدش آغاز كرديم و اين واقعيت را براساس مفهوم كار بيگانه شده تبيين كرديم و با تجزيه و تحليل اين مفهوم، صرفا" واقعيتي اقتصادي را بررسي كرديم.

      اكنون مي‌خواهيم ببينيم كه مفهوم كار بيگانه شده چگونه در زندگي واقعي حضور دارد.

      اگر محصول كار با من بيگانه است، اگر اين محصول چون نيرويي بيگانه در برابر من قد علم مي‌كند، پس به چه كسي تعلق دارد؟

      اگر فعاليت خودم، به من تعلق نداشته باشد، اگر اين فعاليت، فعاليتي بيگانه و از سر اجبار باشد، پس اين فعاليت به چه كسي تعلق دارد؟

      به موجودي غير از خودم.

      اين موجود كيست؟

      خدايان؟ البته در دروان‌هاي نخستين، توليد اصلي(مثلا" ساختمان معابد و غيره در مصر، هند و مكزيك) در خدمت خدايان بود و محصول به آنان تعلق مي‌گرفت. اما خدايان به خودي خود هرگز صاحبان كار نبودند. همين امر هم در مورد طبيعت صادق است. چه تناقصي را شاهديم! آدمي هرچه طبيعت را با كار خويش بيشتر مقهور مي‌كند و معجزات صنعت، معجزات خدايان را بيش از پيش زائد و غير ضروري، بايد از لذت حاصل از توليد و تمتع از محصول به نفع اين قدرت‌ها بيشتر دست شويد.

      وجود بيگانه‌اي كه كار و محصول كار به آن تعلق دارد و كار در خدمت اوست و منفعت حاصل از محصول كار در اختيار او قرار مي‌گيرد، تنها مي‌تواند خود آدمي باشد.

      اگر محصول كار به كارگر تعلق نداشته باشد، اگر اين محصول چون نيرويي بيگانه در برابر او قد علم مي‌كند، فقط از آن جهت است كه به انسان ديگري غير از كارگر تعلق دارد. اگر فعاليت كارگر مايه‌ي عذاب و شكنجه‌ي اوست، پس بايد براي ديگري منبع لذت و شادماني زندگي‌اش باشد. نه خدا، نه طبيعت، بلكه فقط خود انسان است كه مي‌تواند اين نيروي بيگانه بر انسان باشد.

      بايد فرضي قبلي را كه مطرح كرده بوديم، به خاطر داشته باشيم: رابطه‌ي انسان با خود تنها از طريق رابطه‌اي كه با ديگران برقرار مي‌كند، عينيت و فعليت مي‌يابد. بنابراين اگر محصول كار آدمي يعني كار عينيت يافته‌ي او، حكم شيئي بيگانه، دشمن و قدرتمند را مي‌يابد كه مستقل از اوست، آن‌گاه وضع او نسبت به آن چنان است كه گويي كسي ديگر صاحب اين كار است، كسي كه نسبت به او بيگانه، دشمن، قدرتمند و مستقل است. اگر رابطه‌ي او با فعاليت خويش چون فعاليتي غيرآزادانه باشد، آن‌گاه اين رابطه، فعاليتي است كه در خدمت، تحت تسلط، اجبار و يوغ آدمي ديگر است.

      هرگونه از خودبيگانگي آدمي، از خويش و از طبيعت، به صورت رابطه‌اي پديدار مي‌گردد كه او ميان خود و طبيعت با آدم‌هايي متمايز از خويشتن برقرار مي‌نمايد. به همين دليل، از خودبيگانگي مذهبي ضرورتا" در رابطه‌ي آدم عامي با كشيش و چون در اين‌جا با جهان ذهني سروكار داريم، در رابطه‌ي آدم عامي با يك ميانجي و از اين قبيل نمايان مي‌گردد. در جهان واقعي عملي، از خودبيگانگي فقط از طريق رابطه‌ي عملي واقعي با ساير آدم‌ها مي‌تواند نمود يابد. آن ميانجي كه از طريق آن بيگانگي چهره مي‌نماياند، خود واسطه‌اي است عملي. بنابراين آدمي از طريق كار بيگانه شده نه تنها رابطه‌اش را با اشيا و عمل توليد به شكل رابطه با آدم‌هايي بيگانه و رو در رو با او، برقرار مي‌كند بلكه رابطه‌اي را نيز مي‌آفريند كه در آن ساير آدم‌ها در برابر توليد و محصول او قد علم مي‌كنند، رابطه‌اي كه خود نيز در آن در مقابل اين آدم‌ها قرار مي‌گيرد. آدمي همان‌طور كه توليد خويش را به شكل از دست دادن واقعيت و كيفر خويش و محصول خود را چون زيان يعني به شكل محصولي كه از آن او نيست، مي‌آفريند، سلطه‌ي آدمي را كه توليد نمي‌كند بر توليد و محصول آن نيز مي‌آفريند. انسان همان‌طور كه فعاليت خويش را با خويشتن بيگانه مي‌سازد، فعاليتي را به غريبه‌اي اعطا مي‌كند كه از آنِ او نيست.

      تاكنون اين رابطه را فقط از ديدگاه كارگر بررسي كرده‌ايم. بعدا" اين مسئله را از ديدگاه كسي بررسي خواهيم كرد كه كار نمي‌كند.

      پس كارگر از طريق كار بيگانه شده رابطه‌ي كسي را با اين كار به وجود مي‌آورد كه نسبت به آن بيگانه است و در خارج از آن جاي دارد. رابطه‌ي كارگر با كار، رابطه‌ي سرمايه‌دار(يا هر نام ديگري كه بر صاحب كار گذاشته مي‌شود) را با آن كار خلق مي‌كند. از اين‌رو مالكيت خصوصي، محصول، نتيجه و پيامد ضروري كار بيگانه شده و رابطه‌ي خارجي كارگر با طبيعت و خويش است.

      بدين‌سان مالكيت خصوصي براساس تحليل از مفهوم كار بيگانه شده، يعني انسان بيگانه شده، كار بيگانه شده، زندگي بيگانه شده و انسان از خود بيگانه اسنتنتاج مي‌شود.

      درست است كه ما از حركت مالكيت خصوصي، مفهوم كار بيگانه شده(زندگي بيگانه شده) را از اقتصاد سياسي استنتاج نموديم اما با تحليل اين مفهوم روشن مي‌گردد كه اگر چه به نظر مي‌رسد كه مالكيت خصوصي بنياد و علت كار بيگانه شده است اما در واقع نتيجه‌ي آن مي‌باشد، همان‌طور كه خدايان اساسا" علت اغتشاش ذهني آدمي نيستند بلكه معلول آن مي‌باشند. اين رابطه بعدا" دو سويه مي‌شود.

      تنها در اوج نهايي تكامل مالكيت خصوصي، راز آن يعني اين كه از يك‌سو محصول كار بيگانه شده است و از سوي ديگر وسيله‌اي است كه با آن كار خود را بيگانه مي‌كند يا به عبارتي واقعيت يافتن اين بيگانگي، آشكار مي‌گردد.

      اين تفسير به فوريت پرتو روشني بر بسياري از مجادلات مي‌افكند كه تاكنون لاينحل مانده‌اند.

      1. اقتصاد سياسي كار را تنها منشاء واقعي توليد مي‌داند اما با وجود اين چيزي را به كار اختصاص نمي‌دهد و همه چيز را به مالكيت خصوصي مي‌دهد. پرودون در مقابل اين تناقض، له كار و عليه مالكيت خصوصي موضع گرفته است. اما ديديم كه اين تناقض ظاهري، تناقض كار بيگانه شده با خود است و اقتصاد سياسي صرفا" قوانين كار بيگانه شده را تدوين كرده است.

      در ضمن پي برديم كه دستمزد و مالكيت خصوصي يكسان هستند زيرا محصول به عنوان عين يا ابژه‌ي كار سهم كار است و در نتيجه دستمزد چيزي جز پيامد ضروري بيگانگي كار نيست. نهايتا" در دستمزد كار، كار به عنوان هدفي در خود پديدار نمي‌گردد بلكه در خدمت دستمزد است. بعدا" اين نكته را بسط خواهيم داد و در اين‌جا فقط برخي از نتايج را ارائه مي‌كنيم.

      افزايش تحميلي دستمزدها(صرف‌نظر از پاره‌اي مسائل از جمله اين واقعيت كه تنها تحت شرايط اجباري دستمزدهاي بالاتر كه خلاف قاعده مي‌باشد، پرداخت مي‌گردند) چيزي جز پرداختي بهتر به بردگان نيست و براي كارگران يا براي كار، موقعيت و شأن انساني‌شان را به ارمغان نخواهد داشت.

      در حقيقت حتي برابري دستمزدها كه پرودون خواستار آن است، فقط رابطه‌ي كارگر امروزي را با كارش به رابطه‌ي همه‌ي انسان‌ها با كار تغيير شكل مي‌دهد. جامعه در چنين حالتي يك سرمايه‌دار انتزاعي تلقي خواهد شد.

دستمزدها پيامد مستقيم كار بيگانه شده است و كار بيگانه شده علت اصلي مالكيت خصوصي است. سقوط يكي لاجرم سقوط ديگري را به دنبال خواهد داشت.

      2. از رابطه‌ي كار بيگانه شده با مالكيت خصوصي چنين بر مي‌آيد كه رهايي جامعه از مالكيت خصوصي و بندگي، شكل سياسي رهايي كارگران را به خود مي‌گيرد نه به اين معنا كه فقط رهايي كارگران مدنظر است بلكه به اين معنا كه رهايي كارگران، رهايي كل انسان‌ها را در بر دارد زيرا كل بندگي آدمي ناشي از رابطه‌ي كارگر با توليد است و هرگونه رابطه‌ي بندگي چيزي جز جرح و تعديل و پيامد اين رابطه نمي‌باشد.

      همان‌طور كه با تجزيه و تحليل، مفهوم مالكيت خصوصي را از مفهوم كار بيگانه شده استنتاج كرديم، اكنون مي‌توانيم هر مقوله‌ي اقتصاد سياسي را با كمك اين دو مفهوم بسط دهيم و در هر مقوله مثلا" در تجارت، رقابت، سرمايه، پول، نمود مشخص و مبسوط اين عناصر نخستين را از نو بازيابيم.

      قبل از پرداختن به اين جنبه، سعي خواهيم كرد تا دو مسئله را حل كنيم:

      1. تعريف ماهيت عام مالكيت خصوصي به گونه‌اي كه از كار بيگانه شده منتج مي‌شود و نيز رابطه‌ي آن با انسان راستين و مالكيت اجتماعي.

      2. ما بيگانگي كار و بيگانه شدن آن را به عنوان يك واقعيت مسلم پذيرفتيم و همين واقعيت مسلم را تجزيه و تحليل كرديم. اكنون بايد اين پرسش را طرح كنيم كه آدمي چگونه كار خويش را بيگانه مي‌سازد؟ اين بيگانگي چگونه در ماهيت تكامل آدمي ريشه دوانده است؟ ما با تغيير شكل اين پرسش كه ريشه‌ي مالكيت خصوصي چيست به اين پرسش كه رابطه‌ي كار بيگانه شده با مسير تكامل آدمي چيست، قسمت زيادي از راه را طي كرده‌ايم. زيرا هنگامي كه از مالكيت خصوصي سخن گفته مي‌شود، با چيزي مواجه هستيم كه نسبت به آدمي خارجي است اما زماني كه از كار سخن گفته مي‌شود، مستقيما" با خود آدمي سر و كار داريم. اين شكل جديد از طرح مسئله، راه حل خود را نيز در بر دارد.

      در ارتباط با 1): ماهيت عام مالكيت خصوصي و رابطه‌اش با مالكيت راستين انساني.

      كار بيگانه شده به دو عنصر تجزيه مي‌شود كه به طور متقابل يكديگر را تعيين مي‌كنند و يا به عبارت ديگر نمودهاي متفاوت يك رابطه‌ي واحدند. تملك به صورت بيگانگي و جدا افتادگي از محصول ظاهر مي‌شود و بيگانگي به صورت تملك؛ بيگانگي پيش درآمدي واقعي براي پذيرش در جامعه.

      ما يك جنبه از كار بيگانه شده يعني رابطه‌ي آن را با خود كارگر يا با عبارتي رابطه‌ي آن را با خود بررسي و روابط مالكيت غيركارگر با كارگر و كار را به عنوان محصول و پيامد ضروري اين رابطه استنتاج كرديم. مالكيت خصوصي به عنوان نمود مادي و فشرده‌ي كار بيگانه شده، دو رابطه را شامل مي‌شود: رابطه‌ي كارگر با كار و با محصول كار خويش و غيركارگر و رابطه‌ي غير كارگر با كارگر و با محصول كارش.

      ديديم كه در رابطه با كارگر كه با كارش، طبيعت را به تصاحب خود در مي‌آورد، اين تملك به صورت بيگانگي، فعاليت خودجوش آن به صورت فعاليت براي ديگري و از آنِ ديگري، نيروي حياتي آن به صورت قرباني كردن زندگي، توليد محصول به صورت از دست دادن و واگذار كردن آن به قدرت و شخصي بيگانه، پديدار مي‌گردد. اكنون مي‌بايد رابطه‌ي اين شخص را كه با كار و كارگر بيگانه است، با كارگر، كار و محصول كار بررسي كنيم.

      ابتدا لازم به يادآوري است كه هر آن‌چه براي كارگر به صورت فعاليت بيگانه پديدار مي‌گردد، براي غيركارگر به صورت وضعيت بيگانگي نمودار مي‌گردد.

      ثانيا" ديد واقعي و عملي كارگر از توليد و محصول(به عنوان يك نظرگاه)، نزد غيركارگر به شكل ديدگاهي تئوريك تجلي مي‌يابد.

      ثالثا"، غيركارگر هر آن‌چه را كارگر بر ضد خود انجام مي‌دهد، بر ضد او انجام مي‌دهد اما آن‌چه را كه خود بر ضد كارگر انجام مي‌دهد، برضد خويش روا نمي‌دارد.

حال اين سه رابطه را دقيق‌تر مورد بررسي قرار مي‌دهيم.

(نخستين دست‌نوشته در همين‌جا ناتمام قطع مي‌شود.) 

دست‌نوشته‌هاي فلسفي اقتصادي و فلسفي1844 / ماركس كارل؛ ترجمه حسن مرتضوي انتشارات آگاه 1387 صص 123 لغايت 141


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط امید
آخرین مطالب